و یا نقشی که یادگار بماند از این مهمترین روزهای زندگیم
هرلحظه سربلند میکنم و نگاهت میکنم و باز در باورم نمی آید که خواستی ام... و به خود میگویم زخم تمام بی حرمتی ها و بی اعتنایی های مردمان را این خواستن تو جبران میکند.
با اینهمه اما کودکی بی پناهم در آغوش نگاه تو. نه میتوانم از این گرمای شیرین دل برکنم و نه توان ماندنم هست. با تو می گویم و می گریم، شکوه میکنم و شکر میگویم، فریاد میزنم و زمزمه می کنم. در آغوش تو ام و این تمام چیزی است که از دنیا دارم.
طاقتم نیست که تا دیدنت صبر کنم. هر روز مرور میکنم حرفایم را و گاهی در مقابلت مینشینم و می گویم و می گریم.
آدمها چه حقیرند در برابر نگاه تو
و من آرام آرام میسوزم تا لایق چشمانت شوم
تو را ......